خدا رو شکر امتحانات و پروژه ها تموم شد و ۲ روزی هست دارم به کارای خودم میرسم.
فروش سیستم شخصیم قطعی شد و یکشنبه درگیر سرویس و جمع کردن وسایل بودم و نزدیک ۸۰ گیگابایت فایل جابجا کردم. با وجود اینکه همیشه سعی میکنم با دوست نزدیک معامله مالی نداشته باشم اما این بار این کار رو به اشتباه کردم و جالب ابنکه بدهکار هم شدم!! البته همین حدی که من میدونم کم نذاشتم و حق دوستی رو ادا کردم کافیه مهم نیست بقیه چقدر بی انصاف یا نمک نشناس باشن. جایی از انجیل میخوندم که گفته بود در قبال محبتی که میکنید انتظاری نداشته باشید و محبت رو در راه خدا بکنید نه بنده خدا چون خداست که پاداشش رو میده. خیلی گشتم تا عین عبارت رو پیدا کنم اما موفق نشدم.
و بالاخره این اولین پست رسمی من با لبتاپه البته قبل تر هم مطالبی رو نوشته بودم اما نه در این حجم! امیدوارم برسم در چند روز آینده فایلهام رو هم دسته بندی کنم. راستی نکته مهم و تاریخی اینکه نمره های این ترم تا حدی اومده بود یکی از اساتید در حقم لطف کرده بودند واجب دیدم شمارش رو پیدا کنم و چون نمیدونستم برنامه هاش چطوریه ترجیح دادم متنی رو براش ارسال کنم که بعد از چند ساعت جواب ایشون رسید. قصد دارم اون رو یادگاری نگه دارم.
در هفته گذشته دوست جدیدی رو پیدا کردم که هنوز نمیتونم در موردش نظری بدم! اما اگه شرایط مناسب باشه فکر میکنم رابطه مفیدی داشته باشیم. فعلآ میخوام رو تمرینات دوچرخه سواریم متمرکز بشم. نمیدونم تا چه حد موفق باشم. دوستان ما همه یا درگیر کارند یا تنبل ! کاش این دوست جدید همراه مناسبی بشه.
همینطور آتش بست اسرائیل (متاسفانه) و شروع ریاست جمهوری اوباما از اخبار این هفته بود که کم و بیش دنبالش بودم...
در مورد این عکس هم بفرمایید خودتون نظر بدید!!!!!!
یاد آوری خاطرات خصوصآ اگه ماه ۲ سال پیش باشه کمی سخته.
اما قرار بود برای شروع استعلام مدارک سربازیم از تبریز شروع کنم. تا اونجایی که یادمه ( به استناد شواهد موجود ) جمعه ۱۹ خرداد سال ۸۵ بود که برای ساعت ۱۰:۳۰ شب بلیط اتوبوس داشتم و به زور و بدو بدو خودم رو تا آرژانتین رسونده بودم ( این مطلب در همین وبلاگ موجوده ) وسایل رو تحویل دادم و سوار اتوبوس شدم. جامو پیدا کردم یه دوست هم سن و سال هم کنارم بود که تو مسیر با هم آشنا شدیم، دانشجوی تبریز بود و جدولی دستش بود که تا اونجا حلش کنه. درسست یادم نیست اما فکر میکنم الکترونیک یا عمران میخوند به هر حال بچه خوبی بود، بچه تهران بود و اونجا درس میخوند بادمه اطراف تهرانپارس هم زندگی میکردند. زمانی که من داشتم میرفتم درست موقعی بود که اواخر شورش های تبریز سر اون کاریکاتور و سوسکی که کشیده بودن بود! چند تایی بانک و ساختمون رو آتیش زده بودن و خلاصه اوضاع خراب بود! تو مسیر با این دوستمون که متاسفانه اسمش به خاطرم نمونده مشغول صحبت شدیم و به ماجرای شورش و جاهایی که آتیش زدن و حل جدول و درس و کار و زندگی گذشت. یادمه آدرس ایمیل های همدیگه رو هم گرفتیم که چند ماه اول چند باری هم با هم تماس داشتیم. تو مسیر اتفاق خاصی نیفتاد همه جا تاریک بود و جز پلیس راه و چند جایی که بین راه برای استراحت و خورد و خوراک وایسادیم منظره ای دیده نمیشد! البته یادمه نزدیکای تبریز آخرین جایی که وایسادیم و من هم پیاده شدم تا هوایی بخورم و گلاب به روتون دستشویی برم تو دستشویی با نکته جالبی برخورد کردم !!و اون اینکه هر کی میومد بیرون و یکی دیگه میخواست بره داخل به هم تعارف میکردن! و به زبون ترکی میگفتن بفرما بورو بشین!!!!!! انگار سر سفره ناهاری شامی چیزی میدن !! خلاصه کلی خندم گرفته بود.
حدودآ صبح بود که رسیدیم به ترمینال تبریز و چون اون همسفر گرامی تا حدودی مسیرش با مسیر من یکی بود قرار شد با هم یه ماشین بگیریم و تا اون اطراف منو برسونه. از اتوبوس که پیاده شدیم یه همکلاسی هم داشت که منتظر شد اونم بیاد به اتفاق یه ماشین گرفتیم و خلاصه ما رو تا نزدیکای ثبت احوال رسوندن و از هم جدا شدیم. صبح زود بود شاید حدود ۸ یا ۸:۳۰ رفتم ثبت احوال برگم رو نشون دادم طرف هم به ترکی گفت ببرش اون باجه جلویی. قبلش بگم با وجود اینکه دوستان گفته بودن تبریزیا آدمهای جالبی نیستن و جز خودشون بقیه رو آدم حساب نمیکنن حتی اونایی که شهرهای اطرافشون زندگی میکنن اما من دیدم اینطوری نبود میگفتم بابا اینا هم ترکن دیگه چه فرقی داره ! اما این فکر ریاد هم دوام نیاورد و خیلی زود تغییر کرد.
به باجه دوم که رفتم مدارک رو ازم گرفت و گفت برو از این و اون کپی بگیر و ۲ ساعت دیگه بیا!! هرچند میدونست مسافرم و فقط یه مهر و امضاء میخواست. چیزی نگفتم رفتم کپی گرفتم دادم دست مسئول باجه و چون خیلی گشنه بودم از ثبت احوال اومدم بیرون تا یه رستورانی، قهوه خونه ای چیزی پیدا کنم. چشمتون روز بد نبینه فکر کنم نزدیک ۱ ساعتم به آدرس پرسیدن گذشت. چند نفری آدرس الکی دادن، چند نفری هم دیدن فارسی حرف میزنم با بالا انداختن شونه گفتن نمیدونم! و چند نفری هم آدرس پیچ در پیچ دادن.( الحق که بعضی از این ترک ها ... ) خلاصه دیدم اینطوری نتیجه نمیگیرم گشنه و تشنه خیابون رو گرفتم رفتم جلو تا شاید به یه مغازه ای چیزی برسم. یه کوچه پیدا کردم که شبیه بازار بود و سنگ فرش بود رفتم داخل بعد از چند تا مغازه ماهی فروشی چشمم به یه مغازه افتاد که داشت دود میکرد!!! رفتم جلوتر دیدم کباب فروشیه !! منم که گشنم بود مجبور شدم صبحونه برم کباب بخورم اونم با نوشابه !!!! خلاصه رفتم تو و به صاحب مغازه که یه مرد گنده بود و یه چاقوی دراز دستش بود رسیدم. سلام کردم گفتم صبحانه چی داری؟ یه نگاه به من و کیف دستم انداخت دید انگار زیاد به ترکا شباهتی ندارم!! برگشت گفت چی؟ دیدم نمیشه با این زیاد شوخی کرد هم گشنمه هم چاقو دستشه خطر داره! به ترکی سوالم رو تکرار کردم، طرف انگار یه کم خوشش اومد دید یه ۵۰ ٪ ترکیم گفت کباب و نون سنگک ! منم با قیافه کج و کوله از روی اجباز گفتم ۲ تا سیخ با گوجه بده !! یادمه نونشون رو هم خودشون درست میکردن. خلاصه دو لژی به خوردن مشغول شدم و غذا که تموم شد پرسیدم چقدر شد فکر میکنم اگه درست یادم باشه گفت ۲۵۰۰ تومن اما وقتی بهش پول دادم نزدیک ۱۰۰۰ تومنی بهم برگردوند !! ( بازم بگید ترک ها ...) منم خندم گرفته بود خلاصه از گشنگی نجات پیدا کرده بودم و آب از سرم گذشته بود واسه اینکه لج طرف در بیاد بلند ازش به فارسی تشکر کردم و اومدم بیرون!
ناگفته نمونه که اون صبحانه کباب اونم ۹ صبح کاری کرد که ما تا ۷ شب کاملآ سیر باشم!!
دوباره برگشتم ثبت احوال و سراغ مسئول باجه رو گرفتم بعد از چند دقیقه ای برگه رو داد و چون بازم میخواست سربدونه گفت برو تو اون راهرو امضاشو بگیر برام بیار !!خلاصه اینکه تا حدود ۱۱ این ماجرا طول کشید و از ثبت احوال اومدم بیرون دیدم این شهر جای موندن نداره حیف وقت که آدم بخواد اینجا رو بگرده. فوری یه ماشین دربست برای ترمینال گرفتم تا از اونجا برم سرئین و شب رو اونجا بگذرونم.
به ترمینال که رسیدم باید اتوبوس اردبیل رو سوار میشدم و سر راه پیاده میشدم. اتوبوس هم کم بود. دوست نداشتم تبریز بمونم گفتم شده با درشکه زودتر از اینجا برم بهتره. اولین اتوبوس ( لگن ) که به سمت اردبیل بلیط داشت ساعت ۲ یا همین حدود راه میفتاد. راستش گشنم که نبود ناهار بخورم فقط مشکل کم خوابی داشتم و روز و شب گذشته رو نخوابیده بودم. وقتم رو با مجله و جدول و آب میوه گذروندم تا اتوبوس بنز قدیمی رو دیدم که داره داد میزنه اردبیل !!! بلیط رو دادم و سوار اتوبوس شدم....
این هم یادگاری از مهمان نوازی مردم محترم تربیز ( تبریز ) البته این عکس رو من نگرفتم و چون با موضوع صحبت هم خونی داشت گذاشتم!!