زورنامه

خاطرات و زورنوشتهای شخصی اینجانب!

زورنامه

خاطرات و زورنوشتهای شخصی اینجانب!

زور شانزدهم، سقوط نامه!

راستش حال زیادی برای نوشتن نداشتم. یک هفته ای هست که اینطوری شدم، دلیلش رو درست نمیدونم. شایدم میدونم و نمیخوام بهش فکر کنم! 

یک ربع هست که مات به مانیتور موندم و دارم سعی میکنم نقطه شروع مناسبی پیدا کنم اما ....   

هفته های اخیر با اتفاقات بد و خوبی همراه بوده، پنچ شنبه گذشته رو به طبیعت گردی گذروندم به به که چه هوایی بود. تو مسیر آلبوم مست عشق رو گوش میکردم. گلپا خونده و دستش درد نکنه که واقعآ چی هم خونده...  

  

میدونی دنیا وفا نداره، یا اگر داره بقا نداره  آدمی با دل پر امیدش، رو به درگاه خدا میاره 

 

معنی اشعار ذره ذره تو ذهنم مرور میشد.. تو فکر بودم! چشمم به جاده بود و با آهنگ میخوندم!!

 

آدمی به خوب و بد همیشه عادت میکنه، هر کسی یه جور خداوندو عبادت میکنه 

یکی بخشش میکنه جونشو با عزت نفس، دیگری بهر یه لقمه نون شکایت میکنه! 

 

یاد نیلوفر افتادم.قبل تر معرفیش کردم. دوست خوب و مهربونم از استرالیا که به لطف خراب کاری هموطن کف کردمون تو سوئد این چند هفته با هم صمیمی تر هم شدیم و ساعات بیشتری رو با هم میگذروندیم. 

این هفته نوبت دادگاهش بود، میخواست سرپرستی یه بچه رو بر عهده بگیره... تو ذهنم براش دعا میکردم که به خواستش برسه، با این قلب مهربون و دل پاک حقشه... یه چیزی بهم میگفت که همین هم میشه....  

این رفیق ما هم بعضی وقتا یه نگاه عاقل اندر سفیه به ما میکرد!!!‌  که البته روش نشد چیزی بپرسه. از ماشین پیاده شدیم. هوا نسبتآ بهاری و معتدل بود. جایی که برای استراحت و خوردن صبحانه انتخاب کرده بودیم اونطرف رودخانه بود و برای جمع کردن و رسوندن چوب ماجرا داشتیم! صبحانه که طبق معمول خیلی چسبید! عسل و کره محلی و گردو و نان سنگک. جالبه به صورت عادی من زورکی میتونم نصف سنگک رو به عنوان صبحانه بخورم اما با اون آب و هوا و صدای شرشر رودخانه نمیدونم واقعآ این همه خوراکی کجا میرن!! این هفته کمی هم برف دیدم! برگشتن کمی عجله ای بود باید زودتر میرسیدم تا نیلوفر رو میدیدم،من هم که هر وقت کار فوری دارم درست همون موقع هرچی بدبختیه میریزه سرم!!  تو مسیر برگشت ترافیکی بود که نگو به هر حال بدو بدو خودم رو به خونه رسوندم که البته نیلوفر اون روز نیومد.

اواسط هفته به لحاظ روحی روزهای خوبی نبود، اتفاقات اونطور که به نظر میرسید پیش نرفت. شاید اثراتش همچنان تو ذهنم باشه  و بخشی از بی حوصلگیم مربوط به اون باشه. به هر حال زندگیه دیگه گذشت زمان خیلی چیزا رو میتونه درست کنه با نشون بده. بهترین گزینه هم همین بود.  

 

برگردیم به وقایع خوب... 

هفته گذشته رو با همکاری چند تن از دوستان به کار کردن روی هموطن سوئدیمون گذروندم و بعد از حدود ۱۱ ساعت کار مداوم بالاخره موفقیت حاصل شد !! اینم گزارش رسمیش!! : 

 

در هفته ای که گذشت یک فروند کامپیوتر شخصی در اثر سانحه اینترنتی در مرز پالتاک سقوط کرده و تنها سرنشین آن کشته شد! گزارش های رسیده حاکی از آن است که خلبان حکمت دقایقی قبل از سقوط از برج ادمینی یکی از رومها درخواست فرود اضطراری کرده بود که بعد از چند لحظه از صفحه رادار های برج محو شد! 

طبق گزارش های رسیده از شاهدان عینی خلبان حکمت معروف به حکمت یویو! تا چند ساعت بعد از سقوط با خاموش و روشن کردن آیدی خود سعی در برقراری ارتباط با نیروهای امداد کرده بود که این حرکت بی نتیجه ماند!  

حکمت یویو ، در اواخر عمر خود با آزار و تهدید دیگران سعی در اخاذی کرده بود.  

به ادامه اخبار توجه فرمایید.... 

 

بله خلاصه اینکه ایشون هم به نتیجه اعمالش رسید.... . خدا رو شکر تا این لحظه نتونسته برگرده!

این هفته تعطیلات رو با طراحی فرم ها و ارسال تبلیغات کاری پر کردم. چیزی که مدتهاست عقب میفته و تو روزهای عادی فرصت انجامشون پیش نمیومد. 

دیشب خبر خوب دیگه ای هم شنیدم و اون رای مثبت دادگاه برای سرپرستی بووووود. این خبر بعد از ۲ روز تعطیلی کسالت آور بی نهایت خوشحالم کرد. بالاخره نیلوفر به اون چیزی که میخواست رسید و فکر میکنم این مساله جبران تمام سختی های این ۲-۳ هفته شد.. اینطور که میگفت به همین مناسبت دوستاش تعطیلات این هفته رو پارتی گرفتن و دور هم جمع هستند. من که از دیدن شادی دوستام واقعآ احساس خوشحالی میکنم.

آدم تنها که میشه فکر و خیال میاد سراغش. این چند هفته تمام سعی خودم رو کردم تا کنار نیلوفر باشم تا خدایی نکرده احساس تنهایی نکنه. به خاطر مشکلات به وجود اومده از طرف هموطن مریضمون فشار روحی زیادی رو تحمل میکرد. چند باری نزدیک بود بزنه زیر گریه اما خوب نذاشتم... با وجود اختلاف ۷-۸ ساعتی که داریم تمام سعی خودم رو کردم، نمیدونم تا چه حد تونستم موفق باشم و مسیر رو عوض کنم. الان هم خوشحالم هم ناراحت! خوشحال از اینکه تونستم تو مدت زمان کمی جلوی اون کار غیر انسانی رو بگیرم و در کنار دوستم باشم، و ناراحتم از اینکه با اتمام این کار تا حدی از هم دور شدیم. با گذشت این اتفاقات و برگشتن نیلو به شرایط عادی زندگی شاید کمتر ببینمش..  

آدم اگه به کسی عادت کنه سخته که ازش دور باشه، خصوصآ که اون فرد انسان فهمیده و مهربونی مثل نیلو باشه که همیشه با گذشت و فداکاری سعی کرده پلی واسه بالارفتن بقیه بشه. این ماجرا هم بخاطر همین خوبی کردناش واسش پیش اومده بود.  خوب چه میشه کرد... دل کندن سخته اما چاره ای نیست...  سعی میکنم دوباره برگردم به شرایط قبل. 

 

و اما خط آخر: 

 

عمر کوتاه ما عمر کوتاه شبنم به روی برگه       قصه زندگی قصه برگ گل با هجوم تگرگه