زورنامه

خاطرات و زورنوشتهای شخصی اینجانب!

زورنامه

خاطرات و زورنوشتهای شخصی اینجانب!

زور هشتم خاطرات سفر به تربیز! ( تبریز )‌

یاد آوری خاطرات خصوصآ اگه ماه ۲ سال پیش باشه کمی سخته.

اما قرار بود برای شروع استعلام مدارک سربازیم از تبریز شروع کنم. تا اونجایی که یادمه ( به استناد شواهد موجود ) جمعه ۱۹ خرداد سال ۸۵ بود که برای ساعت ۱۰:۳۰ شب بلیط اتوبوس داشتم و به زور و بدو بدو خودم رو تا آرژانتین رسونده بودم ( این مطلب در همین وبلاگ موجوده ) وسایل رو تحویل دادم و سوار اتوبوس شدم. جامو پیدا کردم یه دوست هم سن و سال هم کنارم بود که تو مسیر با هم آشنا شدیم، دانشجوی تبریز بود و جدولی دستش بود که تا اونجا حلش کنه. درسست یادم نیست اما فکر میکنم الکترونیک یا عمران میخوند به هر حال بچه خوبی بود، بچه تهران بود و اونجا درس میخوند بادمه اطراف تهرانپارس هم زندگی میکردند. زمانی که من داشتم میرفتم درست موقعی بود که اواخر شورش های تبریز سر اون کاریکاتور و سوسکی که کشیده بودن بود! چند تایی بانک و ساختمون رو آتیش زده بودن و خلاصه اوضاع خراب بود! تو مسیر با این دوستمون که متاسفانه اسمش به خاطرم نمونده مشغول صحبت شدیم و به ماجرای شورش و جاهایی که آتیش زدن و  حل جدول و درس و کار و زندگی گذشت. یادمه آدرس ایمیل های همدیگه رو هم گرفتیم که چند ماه اول چند باری هم با هم تماس داشتیم.  تو مسیر اتفاق خاصی نیفتاد همه جا تاریک بود و جز پلیس راه و چند جایی که بین راه برای استراحت و خورد و خوراک وایسادیم منظره ای دیده نمیشد! البته یادمه نزدیکای تبریز آخرین جایی که وایسادیم و من هم پیاده شدم تا هوایی بخورم و گلاب به روتون دستشویی برم تو دستشویی با نکته جالبی برخورد کردم !!‌و اون اینکه هر کی میومد بیرون و یکی دیگه میخواست بره داخل به هم تعارف میکردن! و به زبون ترکی میگفتن بفرما بورو بشین!!!!!! انگار سر سفره ناهاری شامی چیزی میدن !! خلاصه کلی خندم گرفته بود.

حدودآ صبح بود که رسیدیم به ترمینال تبریز و چون اون همسفر گرامی تا حدودی مسیرش با مسیر من یکی بود قرار شد با هم یه ماشین بگیریم و تا اون اطراف منو برسونه. از اتوبوس که پیاده شدیم یه همکلاسی هم داشت که منتظر شد اونم بیاد به اتفاق یه ماشین گرفتیم و خلاصه ما رو تا نزدیکای ثبت احوال رسوندن و از هم جدا شدیم. صبح زود بود شاید حدود ۸  یا ۸:۳۰  رفتم ثبت احوال برگم رو نشون دادم  طرف هم به ترکی گفت ببرش اون باجه جلویی. قبلش بگم با وجود اینکه دوستان گفته بودن تبریزیا آدمهای جالبی نیستن و جز خودشون بقیه رو آدم حساب نمیکنن حتی اونایی که شهرهای اطرافشون زندگی میکنن اما من دیدم اینطوری نبود میگفتم بابا اینا هم ترکن دیگه چه فرقی داره ! اما این فکر ریاد هم دوام نیاورد و خیلی زود تغییر کرد.

به باجه دوم که رفتم مدارک رو ازم گرفت و گفت برو از این و اون کپی بگیر و ۲ ساعت دیگه بیا!! هرچند میدونست مسافرم و فقط یه مهر و امضاء میخواست. چیزی نگفتم  رفتم کپی گرفتم دادم دست مسئول باجه و چون خیلی گشنه بودم از ثبت احوال اومدم بیرون تا یه رستورانی، قهوه خونه ای چیزی پیدا کنم. چشمتون روز بد نبینه فکر کنم نزدیک ۱ ساعتم به آدرس پرسیدن گذشت. چند نفری آدرس الکی دادن، چند نفری هم دیدن فارسی حرف میزنم با بالا انداختن شونه گفتن نمیدونم! و چند نفری هم آدرس پیچ در پیچ دادن.( الحق که بعضی از این ترک ها ... ) خلاصه دیدم اینطوری نتیجه نمیگیرم گشنه و تشنه خیابون رو گرفتم رفتم جلو تا شاید به یه مغازه ای چیزی برسم. یه کوچه پیدا کردم که شبیه بازار بود و سنگ فرش بود رفتم داخل بعد از چند تا مغازه ماهی فروشی چشمم به یه مغازه افتاد که داشت دود میکرد!!!‌ رفتم جلوتر دیدم کباب فروشیه !!‌ منم که گشنم بود مجبور شدم صبحونه برم کباب بخورم اونم با نوشابه !!!! خلاصه رفتم تو و به صاحب مغازه که یه مرد گنده بود و یه چاقوی دراز دستش بود رسیدم. سلام کردم گفتم صبحانه چی داری؟ یه نگاه به من و کیف دستم انداخت دید انگار زیاد به ترکا شباهتی ندارم!! برگشت گفت چی؟ دیدم نمیشه با این زیاد شوخی کرد هم گشنمه هم چاقو دستشه خطر داره!‌ به ترکی سوالم رو تکرار کردم، طرف انگار یه کم خوشش اومد دید یه ۵۰ ٪ ترکیم گفت کباب و نون سنگک ! منم با قیافه کج و کوله از روی اجباز گفتم ۲ تا سیخ با گوجه بده !! یادمه نونشون رو هم خودشون درست میکردن. خلاصه دو لژی به خوردن مشغول شدم و غذا که تموم شد پرسیدم چقدر شد فکر میکنم اگه درست یادم باشه گفت ۲۵۰۰ تومن اما وقتی بهش پول دادم  نزدیک ۱۰۰۰ تومنی بهم برگردوند !!‌ ( بازم بگید ترک ها ...‌) منم خندم گرفته بود خلاصه از گشنگی نجات پیدا کرده بودم و آب از سرم گذشته بود واسه اینکه لج طرف در بیاد بلند ازش به فارسی تشکر کردم و اومدم بیرون!‌

ناگفته نمونه که اون صبحانه کباب اونم ۹ صبح کاری کرد که ما تا ۷ شب کاملآ سیر باشم!!

دوباره برگشتم ثبت احوال و سراغ مسئول باجه رو گرفتم بعد از چند دقیقه ای برگه رو داد و چون بازم میخواست سربدونه گفت برو تو اون راهرو امضاشو بگیر برام بیار !!‌خلاصه اینکه تا حدود ۱۱ این ماجرا طول کشید و از ثبت احوال اومدم بیرون دیدم این شهر جای موندن نداره حیف وقت که آدم بخواد اینجا رو بگرده. فوری یه ماشین دربست برای ترمینال گرفتم تا از اونجا برم سرئین و شب رو اونجا بگذرونم.

به ترمینال که رسیدم  باید اتوبوس اردبیل رو سوار میشدم و سر راه پیاده میشدم. اتوبوس هم کم بود. دوست نداشتم تبریز بمونم گفتم شده با درشکه زودتر از اینجا برم بهتره. اولین اتوبوس ( لگن ) که به سمت اردبیل بلیط داشت ساعت ۲ یا همین حدود راه میفتاد. راستش گشنم که نبود ناهار بخورم فقط مشکل کم خوابی داشتم و روز و شب گذشته رو نخوابیده بودم. وقتم رو با مجله و جدول و آب میوه گذروندم تا اتوبوس بنز قدیمی رو دیدم که داره داد میزنه اردبیل !!!‌ بلیط رو دادم و سوار اتوبوس شدم....


این هم یادگاری از مهمان نوازی مردم محترم تربیز ( تبریز )  البته این عکس رو من نگرفتم و چون با موضوع صحبت هم خونی داشت گذاشتم!!


مهمان نوازی تبریزی ها!!!

در قسمت بعد از سرئین خواهم گفت.

زور هفتم اندر وقایع این هفته!

بعد از چند روز درگیری کاری سر پروژه هایی که سرم ریخته بودن امروز فرصت شد تا کمی هم به خودم برسم البته به قیمت تعطیل کردن ورزش روز جمعه! 

 

اول از اتفاقات مهم این چند روز بنویسم تا برسیم به یادی از گذشته که قصد دارم بخاطر از دست رفتن نوشته های وبلاگ قبلیم از خاطرات سفر به تبریز،سرئین و اردبیل تا جایی که یادم میاد بازنویسی کنم. 

 

این چند هفته، هفته امتحانات هست از ۳ شنبه شب تا ۵ شنبه ظهر یه بند مشغول آماده کردن یکی از پروژه های دانشگاهیم بودم که باید بین ساعت ۱۲ تا ۲ به دانشگاه میرسوندم، کارام رو تا ساعت ۱۲:۳۰ جمع و جور کردم و تند تند به دوش گرفتم و چند قاشقی کنسرو سرد خوردم !! فکر کنم ۱:۱۵ بود که از خونه با عجله زدم بیرون. حدودآ خیابونا خلوت بود مسیر نیم ساعته رو با سرعت ۱۰۰ تا تو یه ربع رفتم! خودم رسیدم دانشگاه تعجب کردم! 

تو این ۲ روز فکر کنم فقط ۴ ساعت خوابیدم. و البته از اونجایی که همیشه اینجور وقتا هرچی کاره میریزه سر آدم ۶۰ نفر باهام کار داشتن که جز مادربزرگم همه رو کنسل کردم. با وجود کم خوابی شدید مجبور شدم تا حدود ۸ شب رو بیدار بمونم که بخشیش شامل رانندگی تو شهر میشد! خدارو شکر من هرچقدر هم که خسته باشم زمان رانندگی خوابم نمیبره.

 تو این مدت تصمیم گرفتم یکی از کامپیوتر های شخصیم رو بفروشم هم کمی جام باز میشه هم عملآ چند تا کامپیوتر برام زیاد مصرف نداره. ۵ شنبه صبح خبر مثبت نظر یکی از دوستان به دستم رسید که فکر میکنم این هفته باید یه جابجایی داشته باشم. 

امروز جمعه رو هم بر خلاف هفته های گذشته که با ورزش و کوه شروع میکردم به خودم مرخصی دادم و تعطیل اعلام کردم! و تا حدود ۱۰ صبح خوابیدم. تصمیم داشتم به دوستان قدیمی که ازشون بی خبرم زنگی بزنم. از مهرداد شروع کردم که مدتهاست بی خبر بودم ازش. جالبه اینقدر فاصله بین تماس ها افتاده که خانومش منو با یکی دیگه اشتباه گرفت! در هر صورت حال و احوال تا فلسطین ادامه پیدا کرد ! یه سری هم به برادران دینی عربمون هم زدیم!! و از داداش مهرداد هم خبر گرفتم که شنیدم علاوه بر کار اولش به شغل شریف نصب دیش هم مشغوله !! کلی خندیدم آخه این بنده خدا تا ۲-۳ سال پیش نمیدونست پاور رسیور کجاشه !! تماسی هم با سیامک گرفتم که چند مدتیه بی معرفت شده! البته ما که عادت کردیم!! و بعد از حالو احوال پرسی از چند دوست تنبل دیگه به درست کردن ناهار مشغول شدم! جای همه خالی ! 

در ادامه روز که باید چند تا ایمیل بفرستم. راستی صبح یه یشنهاد کاری داشتم برای طراحی نمیدونم برسم قبولش کنم یا نه. امشب هم کلاس اینترنتیمون بازه و باید یه سری مطالب اماده کنم. البته زحمت آموزش امروز با سیسروس عزیز دوست و استاد گرامی ساکن در فرانسه هست. اگه از دوستانی که این مطالب رو میخونن کسی مایل بود میتونه از قسمت پیوندها پرشین کامپیوتر رو ببینه جدول و روزها رو گذاشتم. ما هم وقت آزادمون رو اینطوری میگذرونیم دیگه !! 

صحبت زیاد شد، تا وقت هست برم یه فکری به حال طراحی جدید تم گروه بکنم که این مدت نرسیدم دستی بهش بزنم. 

  

پست بعدی رو از خاطرات سفر تبریز و اردبیل در سال ۸۵ مینویسم...