زورنامه

خاطرات و زورنوشتهای شخصی اینجانب!

زورنامه

خاطرات و زورنوشتهای شخصی اینجانب!

زور هجدهم، اندر وقایع آخر سال و چهار شنبه زوری!

۲ روز پیش بود که این خبر خوب بهم رسید... بله! من اشتباه میکردم و برای اولین بار بود که از اشتباه خودم فوق العاده خوشحال بودم! از دست دادن یک دوست نازنین تجربه خیلی بدیه... تو این فاصله فکرم به هزار جا میرفت.. از همه بدم میومد.. از این دنیا ... از این آدما!!  چاره ای نبود بعد از آخرین تماسم که جوابی ازش نگرفته بودم به خیال خودم  صد جور فکر میکردم... میگفتم شاید دیده این دوستی آینده ای نداره ترجیح داده اینطوری تمومش کنه! اما آخه واسه چی واقعآ راه بهتری بود؟ از اونور یادم میومد که گفته بود غیر ممکنه یک طرفه تصمیم بگیره! باز یکم که میگذشت میگفتم شایدم دیده احتیاجی بهم نداره و مشکلاتش حل شده اینطوری کرده!‌آخه اینا یعنی چی ؟ آدم کدوم رو باور کنه؟ اونی که میبینه یا اونی که میشنوه ؟ مگه میشه با چند تا خط هم موبایل هم تلفن ثابت یکی جواب نده ؟؟؟ با این وجود رو حساب شناختی که ازش داشتم تصمیم گرفتم چند روزی مهلت بدم تا فکر کنه. شاید این بهترین و عاقلانه ترین فکر بود... 

اما چند روزی که به من خیلی سخت گذشت... این چند روز با همه قطع رابطه کردم. حالم از همه بهم میخورد حتی از خودم!‌ به خودم میگفتم وقتی خوبشون این بود تو از بقیه چه انتظاری داری آخه؟ تو این دنیا چقدر باید ازت استفاده کنن و آخرش تو دلشون بهت بخندن؟ بسه دیگه تو هم بشو مثل بقیه.... 

گذاشتم تا تعطیلات بگذره، خیلی برام سخت بود اما به عنوان آخرین کار وظیفه میدونستم یه تماس دیگه بگیرم و حرف دلم رو بزنم... خیلی سعی کردم تا احساساتی برخورد نکنم یکی دوبار که داشتم فکر میکردم نزدیک بود اشکم در بیاد.... بابا باور کنید سخته ! عجبا! شب رو نخوابیدم تا سر ساعت بتونم تماس بگیرم... خدا خدا میکردم تلفن بره رو پیغام گیر... میترسیدم اگه خودش برداره باز الو الو کنه و .....  

خدا رو شکر پیغام گیر بود... تمام حرفایی که تو دلم بود رو تو ۳ تا مسیج واسش گذاشتم.. به امید اینکه الان بتونه تصمیمش رو بگره. تلفن رو که قطع کردم ۱۰ دقیقه ای ...........  

یکم آروم شدم . آخه چه کاری از دستم بر میومد؟ رو کاناپه دراز کشیده بودم و موزیک گوش میکردم. به این فکر بودم که واقعآ چرا نیلوفر اینقدر واسم مهمه؟ اولا فکر میکردم خوب آدم به این این باهالی و مهربونی کم پیدا میشه.....نیلو یه دوست خوب واسه منه... نمیدونم شاید من واقعآ شیفته همین اخلاق و رفتارش شدم؟ همین که صادقانه هر چی تو دلش بود میگفت یه کمی با خودم جنگیدم!‌ بابا اون کجا تو کجا! این حرفا چیه؟ شاید اگه این اتفاقات نمی افتاد جدا خودم هم نمیفهمیدم که چقدر بهش علاقمند شدم... منی که خیلی سخت وابسته میشم و به هر کسی علاقمند نمیشم...؟ اما واقعآ هنوز هم نمیدونم... این چند روز یکی یه تیکه ای هم به ما انداخت گفت فلانی عاشق شدی؟ یه نگاهی همچین بهش انداختم گفتم به من میخوره ؟  گفت چرا که نه !‌ یه کم فکر کردم... گفتم نمیدونم! زوده چیزی بگم.گفت خوب چرا به خودش نمیگی؟ گفتم  مشکل من الان چیز دیگه ای هست!!‌ تو نمیدونی ماجرا چیه. بعدشم اصلآ دوست ندارم این ذهنیت براش به وجود بیاد... شاید زود باشه.... گفت چرا؟ مشکلت چیه؟ واسش گفتم یه روزی خودش میگفت اگه تو اینجا بودی شاید هیچ وقت با هم آشنا نمیشدیم!‌ چون تو موقعیت کاری و مالی منو نمیدونستی و باهام اینطوری موندی الان با همیم. منم اصلآ دوست ندارم چیزی در این مورد بهش بگم میترسم بذاره به حساب پدر سوخته بازی ایرانیا که تا یکی رو میبینن یه کمی شرایطش خوبه میخوان بپرن رو سر و کلش! تو که منو میشناسی؟ میدونی چی میگم؟ باز این رفیق فضول ما یه نگاهی بهم کرد گفت هااان اینجا هم نیست یعنی ؟ پس عاشق شدی؟؟ یه نگاه چپ و چوله بهش کردم گفتم مرده شور برده تو مگه فوضولی ؟ کارو زندگی نداری نشستی اینجا از من حرف میکشی ؟ اصلآ من چرا دارم اینا رو به تو میگم؟ همچین انگار حالش گرفته شد!‌گفت خوب اخه همیشه  تو منو کمک میکنی تو مشکلات گفتم شاید این بار من بتونم کمکت کنم... حالا کاری از دست من بر میاد؟ نمیتونستم چیزی بگم بهش! نمیدونست  اصلآ صحبت کیه و چی شده این مدت!‌ بهش گفتم نه فقط یه چیزی پیش اومده دعا کن اشتباه باشه! خلاصه تو همین افکار بودم که خوابم برد... یکهو تلفن زنگ زد! از جا پریدم و تلفن رو جواب دادم.. چشمم به مانیتور افتاد که نشون میداد یک پیغام صوتی دارم! اسکایپ رو باز کردم و واییییییییییی دیدم برام پیغام  گذاشته!! تا لود شدن صدا تو دلم دعا میکردم که خبر بدی توش نباشه.. وای که چقدر خوشحال شدم.. به قول دوستم مثل خری که بهش تیتاپ داده باشن!!!  همونجا رو زمین ولو شدم و یه نفس راحت کشیدم. آخ جون همه چیز درست شد. تلفن رو برداشتم و بهش زنگ زدم اما کسی نبود.. چند ساعتی گذشت تا اومد و کل مسائل رو واسم تعریف کرد. امان از دست این شرکتهای مخابراتی! و امان از وقتی که آدم یکم مهم بشه!‌ خوب معلومه دیگه پیغام های گوشی دستی رو چک نمیکنه که!! خلاصه همه چیز به خوبی و خوشی حل شد... اما ای وای که وسط صحبت تلفنش زنگ زد.. دوستش بود که تصادف کرده بود با ماشین و باید میرفت سراغش! بابا چرا هر کی هر چی میشه میاد سراغ تو آخه؟ اگه دستم بهشون برسه دونه دونه موهاشون رو میکنم میذارم کف دستشون که نمیذارن آدم ۵ دقیقه صحبت کنه!! 

من هم کار بانکی داشتم. قرار تماس فردا عصر رو گذاشتیم و خدا حافظی کردیم.. کلی خوشحال بودم اینقدری که بی خوابی یادم رفته بود!! فوری رفتم مدارک و برداشتم و یه چک بود که باید میرفتم از کسی میگرفتم . تو بانک مشغول واریز پول و چک بودم که تلفن زنگ زد!! شماره کمی عجیب بود! اما برداشتم دیدم به !! باباا صدا آشناس ! تو اینجا چیکار میکنیی؟؟ دیدم هزینه تلفنش زیاد میشه گفتم از بانک بیام بیرون تماس میگیرم. خلاصه چند دقیقه ای بعد از کارام صحبت کردیم و منم رفتم که برم برای کارای بیمه که دیگه نرسیدم! از اونور هم قرار بود روز آینده سری به یکی از بستگان بزنم که اگه اونجا میرفتم دیگه نمیتونستم اون ساعت با دوست گرامیمون باشم! اینه که با سرعت رفتم غرب تهران! فکر میکنم 110-120 بعضی جاها هم 130 تایی رفتم! همیشه نهایت سرعت من رو 100 تا بود!! اما خبرای خوب آدمو یه وقتایی اینقدر خوش حال میکنه که زنده موندن یا نموندن زیاد واسشون مهم نیست.... 

به هر حال خلاصه که بگم شب رو تو ترافیک شدید برگشتم و از اونجایی که میخواستم جشن کوچیکی به مناسبت ماجرای صبح و راحت شدن خیالم واسه خودم گرفته باشم سر راه یه آبجو و کمی خوراکی گرفتم و با مقداری ویسکی که از قبل داشتم به سلامتی اون دوست گلم و دوستیمون خوردم!! البته جای خودش خالی بود... تو این فاصله هم با اورنگ تماس گرفتم تا گزارش کاریش رو بهش بدم چون احتیاج به تهیه اسانس از ایران داشت و ظهر براش از چند شرکت پرسیده بودم.. 

شب رو زود خوابیدم تا صبح 7-8 بیدار باشم که سر قرار بتونم تماس بگیرم.. با کمی تاخیر موفق شدم 10-15 دقیقه ای صداشو بشنوم اما باید برای مراسم چهارشنبه سوری حاضر میشد و وقتی نداشت. 

خلاصه خدا حافظی کردیم و قرار امروز صبح رو گذاشتیم که بدقول دیر اومد! تازه خوابم برده بود اما انگار تو خواب هم منتظر بودم! با صدای تلفن پریدم چسبیدم به سقف !!   

 

اما برسیم به ۴ شنبه سوری که اینجا تیر و خمپاره رد و بدل میشد! منم یه چندتایی تیر در کردم! اما راستش دیدم بیرون رفتن حال نمیده خصوصآ که جز نارنجک و دود و دعوا خبری هم نیست ! نه آتیشی نه چیزی برگشتم خونه... اینجا ۴ شنبه سوری امسال بیشتر حالت جنگ نظامی داشت! حدلقب اطراف ما!! تلفن هام شروع کردن به زنگ زدن... اول فرزاد بود!!  

-الووو کجایی بدو حاضر شو بیا!!  

-کجا؟ 

-خونه فرشته اینا رو بلدی؟  

- خواهرت؟ آره! چه خبره؟ 

- پاشو بیا پارتی گرفتیم کمبود پسر داریم!! 

- بابا تو این تیر اندازی آخه چجوری بیام تا اونجا ! میمردی ۲ ساعت جلوتر بگی؟ 

- ای بابا پاش بیا ببینم! 

- باشه حالا بهت زنگ میزنم!! 

  

پشت سرش سیامک زنگ زد!! 

 

-سلام کجایی امید؟ 

- سلام! زنگ زدی خونه میگی کجایی؟؟! 

-هان! دارم میام سمت خونه هستی بیام دنبالت؟ 

- آره بیا فقط باید یه دوش بگیرم . بیا ماشینتو بذار اینجا با هم بریم یه پارتی بعد از اونجا میریم هر جا خواستی.

- اوه! آقا بیا ببین اینجا چه خبره!!‌ بذار ببینم چطوری میتونم بیام اونجا نهایت نشد تو بیا! 

-باشه حالا زنگ بزن ! من میرم دوش بگیریم پس

 

بعدش هم علی زنگ زد!! 

 

-سلام نرفتی بیروم؟ 

-سلام چرا یه دور کوچیک زدم اما مزه نمیده... 

-میخوام منم برم یه دوری بزنم میای با هم بریم؟  

- والا علی ۲ نفر تماس گرفتن داشتم میرفتم دوش بگیرم! تو برو اخر شب بهت زنگ میزنم! 

 

داشتم میرفتم که باز تلفن زنگ زد!‌ دوست ورزشکارمون بود!! همسایه گرامی!! حال و احوال پرسی کردیم. از روز قبل قرار بود امشب ببینیم همدیگه رو مقداری کار بود انجام بدیم. دیدم این از همش بهتره!‌ گفتم بیا پایین... 

البته بد هم نشد چون سیامک زنگ نزد! منم تو اون تیر و خمپاره نه پیاده نه با ماشین به فرزاد نمیرسیدم! 

 

راستی مصاحبه ۵ شنبه هم جمعه شب از تلویزیون پخش شد! یکمش رو دیدم بد نبود!  بعد از عید قرار شد ادامه بدم... 

و اما چیزی که این مدت خیلی فکرم رو مشغول کرده بود مشکل ارتباطی از کشور فخیمه استرالیا به ایران بود! که این چند روز اینقدر سخت گذشته بود که حاضر بودم هر چقدر هزینه لازمه بکنم تا دیگه تو ارتباطمون مشکلی به وجود نیاد... یادم بود اسکایپ این سرویس رو هم تو چند تا کشور داره.. شروع کردم به گشتن تا پیداش کردم. 

کشور و شهر رو برداشتم و حالا مونده بود انتخاب شماره.... اول میخواستم به اسم خودش خط رو بگیرم... اگه دقت کرده باشید رو گوشی ها یه سری حروف هم نوشته شده... مثلآ شمار 850nilo که nilo میشه عدد 6456!! یعنی 8506456! اما متاسفانه تو اون شهر این شماره رو گرفته بودن.. 

به هر حال تونستم یه شماره دیگه تهیه کنم.. با هماهنگی که با اورنگ کرده بودم مبلغ رو از کارت اون پرداخت کردم... 

دیگه خیالم راحت شد! آخیش ... دیگه چیزی نیست که بهانه جدایی بشه...  

اما هنوز هم نمیدونم... کاش با خودم به نتیجه برسم تا بتونم از خودش بپرسم...

زور هفدهم، تفکر نامه!

زیاد حال نوشتن ندارم. اما دلم نمیاد هم ننویسم! نمیدونم از درد دلها بنویسم یا از وقایع،شاید موردی نوشتن گزینه مناسبی باشه.... 

 

- امروز برای مصاحبه بخش آی تی یه شبکه تلویزیونی دعوت بودم، تجربه جالبی بود. به خودم امیدوار شدم! برنامه ضبط شد برای اخبار فردا پخش بشه. فکر میکنم اگه برنامه زنده هم بود راحت از پسش بر میومدم! 

 

- به خیال اینکه میتونم با تلفن محبت بیشتری به نسبت یکی از دوستان بکنم و از تنهایی درش بیارم یه سرویس تلفنی یک ماهه از اسکایپ گرفتم! سرویس مناسب و خوبیه واسه ۳۶ تا کشور. البته ۳۵ تاش اضافیه!!!

 

- اعتیاد بد دردیه، سعی کنید معتاد نشید...خصوصآ به انسانهای هزار رنگ. دنیای بدی شده، جواب خوبی رو با بدی میدن! 

 

- رفع زحمت هر چقدر هم سخت باشه بهتر از آزار ذهنیه!! خصوصآ اگه وظیفه محوله به نتیجه رسیده و خر طرف از پل گذشته باشه و محبت تو مزاحمت تعبیر بشه!!  

- فاصله حرف تا عمل خیلی زیاده! تعجب نکنید اگه کسی روزی چیزی گفت و طور دیگه ای عمل کرد!!  

 

- تا حد توان محبت کنید و ببخشید. از بی مهری ها غمگین و دلسرد نشید چرا که یه روزی یه جایی اعمال خوبتون یادآوری میشند و اون روزه که جز حسرت چیزی واسه طرف نمیمونه. 

 

- برای خدا خوبی کنید نه برای بنده خدا اینطوری حداقل ..ونتون کمتر میسوزه!!! 

  

- روز گذشته سری به دوست و همسایه محترم زده بودم که بعد از مدتی ببینمش. چند ساعتی رو با هم و مهمونشون گذروندیم. در عین سادگی صحبت های مفیدی رد و بدل شد. جای دوستان خالی با عرقیات هم پذیرایی شدیم! 

  

- چند روز پیش ارمغان رو دیدم! دوست گرامی ساکن دانمارک! چند مدتی نبود چند ساعتی رو به اتفاق گذروندیم و کلی خندیدیم !!  البته ایشون مجددآ به جمع مفقودین پیوستند!! 

 

شاید این آخرین پست من در سال ۸۷ باشه. به شخصه برنامه های زیادی در سال آتی دارم که امیدوارم همشون طبق برنامه پیش بره. برای همه رفتگان و بازماندگان آرزوی سالی خوش دارم!!