زورنامه

خاطرات و زورنوشتهای شخصی اینجانب!

زورنامه

خاطرات و زورنوشتهای شخصی اینجانب!

زور دهم خاطرات اقامت در سرئین ( خرداد سال هشتاد و پنج )

تا اونجا که خاطرم میاد اتوبوس ازاین بنزهای دهه پنجاه بود و مثل لاک پشت حرکت میکرد! جاده هم که اکثرآ سر بالایی دیگه بدتر. بلند شدم از راننده در مورد مسیر بپرسم که چقدری راه مونده و چند ساعته قرار شد خودش صدام کنه. تشکر کردم و نشستم. این چند روز واقعآ کم خوابی داشتم. هندزفری رو کردم تو گوشم و ساعتی رو با آهنگ و دیدن منظره های اطراف گذروندم. تو مسیر فکر میکنم یک بار وایسادیم که گیج خواب بودم و یه چایی گرفتم به امید اینکه یکم خواب از سرم بپره! البته همون صبحونه ( در اصل ناهار ) کبابی که در تبریز خورده بودم هم بی تاثیر نبود! 

اتوبوس که دوباره به حرکت در اومد دیگه واقعآ مثل این معتاد ها هی چشام میرفت!! ۲-۳ بار با کله داشتم میخوردم تو صندلی جلو!! یادمه مشغول چرت زدن بودم که چند باری راننده به مسافر هر میگفت به فلان جا رسیدیم و چند نفری رو پیاده میکرد! منم اشتباهی یه بار بلند شدم کیف و بردارم برم گفت تو کجا میری‌ مونده بابا!!! خودم هم خندم گرفته بود هم خجالت کشیده بودم! گفتم شرمنده ماجرای من اینطوریه چند روزیه نخوابیدم. یکی کنار دستم بود گفت منم سرئین کار میکنم سر جاده که رسیدیم با هم میریم! چند دقیقه ای مسیر رو رفتیم تا رسیدیم به سر جاده ای که ورودی سرئین بود به اتفاق اون آقا که فکر میکنم افغانی هم بود پیاده شدیم و سر جاده سوار یه ماشین شخصی رفتیم تا خود سرئین سر راه منظره سبلان و قله زیبایی که از دور دیده میشد و عسل فروش هایی که نزدیک جاده ایستاده بودن جلب توجه میکرد. هوا رطوبت خاصی داشت و دامدارهایی که با گاو و گوشفند ها و بعضی ها هم با الاغ اطراف مسیر بودن هم تازگی خاصی داشت. 

به سرئین که رسیدم اول از همه گشتم تا یه هتل مناسب پیدا کنم از همون ورودی هتل دار ها با کله دعوت میکردند!! گشتم تا یه جای مناسب پیدا کردم. اتاقی که گرفتم ۲ تخته بود فوری لباس ها رو کندم و شیرجه زدم تو تخت! فکر میکنم حدود ۴ رسیده بودم و تا ۸-۹ بیهوش شدم. تاریک و روشنایی نزدیک غروب و صدای کلاغ ها هنوز تو خاطرم موند، تو همون خواب و بیداری داشتم لذت اون صداها و آب و هوا رو میبردم ( البته شاید عجیب باشه یا تا خودتون تو موقعیتش نباشیداحساس نکنید ). بیدار که شدم هوا تاریک بود رفتم سمت یخچال یه پارچ آب گذاشته بودم که آماده باشه. یه لیوانی ازش ریختم دیدم مزه و طعم آبش با آب تهران خیلی فرق داره!! اما خوش مزه بود یه طورایی شاید گاز داشت نزدیک ۴ لیوانی از اون اب خوردم خیلی مزه داد!!! دوباره پارچ رو پر کردم و گذاشتم آماده بشه از شیر آب مشخص بود که این آب خودش گاز داره. 

به هر حال دست و صورت رو شستم و آماده شدم تا برم یه چرخی بزنم و کمی خرید کنم. 

 

سرئین یه طورایی شهر توریستی هست و مغازه ها اکثرآ تا دیر وقت بازن. جز محل های اقامتی میشه مغازه های زیادی رو دید که اکثرآ یا رستوران هستند یا مغازه هایی که محصولاتی مثل عسل و سرشیر و اینطور چیزها رو میفروشند . البته مغازه هایی شبیه بقالی هم پیدا میشه! و همینطور چند تا آب گرم که بهشون میرسیم. اما میگن سرئینه و آش دوغش!!!! البته خوب چون من هم  اصالتآ اردبیلی هستم کم و بیش تو خانواده این مدل آش ها رو خوردم خصوصآ آش مادربزرگم که خدا رو شکر همچنان زنده هستند یادمه یه زمانی آش ها و غذاهای خوش مزه ای درست میکرد. به هر حال من هم در اولین حرکت رفتم یه آش دوغ داغه خوشمزه گرفتم!! جای همه دوستان خالی و مشغول خوردن شدم. همینطور تو شهر هم چرخی میزدم اطراف میدون اصلی حدودآ ۴ راه اصلی وحود داشت که یکیش ورودی سرئین بود و دیگری به هتلی که من در اون اقامت داشتم میرفت. سعی کردم ۲ مسیر باقی مونده رو ش به دست چرخی بزنم و آب گرم ها و مغازه ها رو ببینم. اسم ها درست به خاطرم نمونده اما تا اونجایی که یادمه گاومیش گلی، بش باجیلار، مجتمع آب درمانی سبلان و  آبگرم ژنرال الوارس رو از روی تابلو ها دیدم تا اونجایی که فهمیدم هر کدوم یه خاصیتی داشتن و رنگ آبشون هم متفاوت بود!  

آب گرم بش باجیلار رو انتخاب کردم و از گشیه پرسیدم که تا چه ساعتی هستند فکر کنم تا ساعت ۱ باز بود. 

به هر حال دوباره تا میدون اصلی اومدم تا چند تا تلفن بزنم. اولیش به خونه، دومیش به علی دوستم و احتمالآ سومیش به رحیم آقا همسایه و دوست محترم بود!  

بعد از تلفن ها فکر شام افتادم و مشغول براندازی رستوارن ها و سفره خونه ها بودم که یه جای دنج پیدا کردم.  رفتم نشستم شاگرد سفره خونه اومد، من زیاد اهل قلیون نیستم اما تو اون آب و هوا قلیون میچسبید! جای دوستان معتاد خالی سافرش غذا و یه قلیون نعناء و چای رو بعد از  غذا دادم که یادم نیست غدا چی خوردم!!!  شام که تموم شد قلیون ( قلیان ) رسید و مشغول کشیدن شدیم!! و عجب تو اون هوا چای و قلیون بعد از غذا مزه داد. آخه تو فضای باز تو حیاط سفره خونه بودم و هوا خیلی خنک بود. دودی راه انداخته بودم که بیا و ببین!!! شاگرد سفره خونه اومد ببینه چیزی کم و کسر نباشه از دور به ترکی گفت فلانی چیزی قاطیش کردی؟ راستشو بگو!!!! یکی نیست بگه آخه به قیافه من بدبخت میخوره معتاد باشم؟ گفتم بیا خودت بکش ببین چیه!‌ اومد  نشست و معذرت خواهی کرد! مشغول صحبت شدیم و گفت اردبیلی هست از مسیر تبریز پرسید و واسش ماجرا رو تعریف کردم اونم گفت تبریزی ها همین طوری هستن! خلاصه اینکه با هم کمی آشنا شدیم و در مورد مسیر فردا کمی راهنماییم کرد که چطوری باید برم. خلاصه مراسم شام و دود و دم که تموم شد حساب رو دادم و اومدم بیرون. تو مسیر یه شامپو و کمی خوراکی برای فردا گرفتم. تو هتل مشغول دیدم تلویزیون های محلی شدم! برای من که تا حالا اونجا نبودم جالب بود. 

 

ساعت نزدیک ۱۱ که شد لباس ورزشی رو پوشیدم و مایو  رو برداشتم و به سمت ب گرم رفتم. یه حوضچه بزرگ که کفش سنگ های ریز بود و آبی قرمز رنگ داشت و فواره نسبتآ برگی در وسط خود نمایی میکرد. عجب هم داغ بود!!!  اونجا هم چند تایی دوست اردبیلی پیدا کردم که برای تفریح اومده بودن سرئین. حدودآ تا اخر وقت رو با این دوستان گذرونم و آخر سر هم کلی دعوت که من رو برسونن و من هم از اونها دعوت کردم ساعتی رو با هم تو هتل بگذرونیم. به هر حال از هم جدا شدیم و حدود ساعت ۱ بود و شهر هم خلوت تا هتل چند تایی سگ ما رو اسکرت کردن!!!! 

در بسته بود و مجبور شدم دربون اونجا رو بیدارکنم. وارد اطاق که شدم وسایل رو در بالکن اتاق پهن کردم . آب گرم خیلی مزه داده بود خواب مزه میداد! ساعتم رو برای ۸ صبح تنظیم کردم و گرفتم خوابیدم. 

 

صبح خیلی سرحال بیدار شدم و رفتم دوشی گرفتم و صورتی اصلاح کردم و خیلی تر و تمیز به قصد خوردن صبحانه در اومدم. به به از کره و نون محلی و سرشیر!!! وای که اگه میشد همراه خودم مقداری از اون کره و سرشیر میاوردم. نون های گردی که اونجا خودشون درست میکردن و داغ داغ با عسل سبلان و کره محلی عجب مزه ای داشت! 

صبحانه خیلی به یاد موندنی و خوش مزه ای بود. هنوز که هنوزه دعا میکنم باز یه روزی بشه برم اونجا صبحانه بخورم. البته چند باری در سالهای بعدش سعی کردم اما ۲ بارش رو  شرکت بهم مرخصی نداد و چند باری هم برنامه های خودم جور نشد. چون هر فصلی هم نمیشه بخاطر شلوغی و سرما اینجور جاها رفت بهترین زمان بین اردیبهشت تا خرداد یا بین مهر تا آدر هست. 

 بله میگفتم که صبحانه که تموم شد به محل اقامت برگشتم و وسایل رو جمع کردم و بعد از تصویه حساب و تحویل اتاق به سمت میدون اصلی سرئین رفتم تا راهی اردبیل بشم. یادمه درشکه هایی با اسب آماده بود تا مردمی که دوست دارن رو تو سرئین بچرخونه که تا پر شدن ماشین حال احوالی هم با یکی از این اسب ها کردم!!! 

  

اقامت در سرئین که خیلی خیلی خوش گذشت فکر میکنم به همین خاطره که بعد از این همه سال مطالب با جزئیات در خاطرم مونده. 

 

سعی میکنم به زودی از خاطرات اردبیل و بازگشت به تهران بنویسم.

نظرات 2 + ارسال نظر
گم شده دوشنبه 7 بهمن 1387 ساعت 08:11 ب.ظ http://shonam.iranblog.com

سلام
27 سال پیش مردانی بر بلندای قله ای جا ماندند و تا به امروز به شهر بازنگشته اند .
مردانی بر بلندای شنام !

دوست گرامی ساکن شرق تهران، من برای شما احترام قائلم که در راه حفظ مرزهای ایران سالها دور از خانواده جنگیدید.
اما پیشنهادی برای شما دارم. بد نیست یاداوری جا ماندن هم سنگریانتان را برای مقام معظم! و رئیس جمهور محبوب! ارسال کنید. میترسم با ارسال پاسخ شرمنده شما و باقی عزیزان شده و چند وقت دیگر به استناد ارسال جوابیه برای شما و با توجه به تصویب جرائیم اینترنتی در ایران مختل امنیت نظام و جاسوس استکبار جهانی!! شناخته شوم و وبلاگ و خودم هر دو با هم بسته شویم.

لطفآ در حیطه متون زورنامه و خاطرات بنده نظراتتان را ارسال کنید تا خدایی نکرده به هیچ کداممان زوری وارد نشود! و هر دو سالم و سلامت به زندگی خود ادامه دهیم!!!

شاد و پیروز باشید.

مهرسا سه‌شنبه 8 بهمن 1387 ساعت 12:27 ق.ظ

اول بگم خیلی از نوع خاطره نویسیت خوشم می آد!! انگار آدم خودش اونجا بوده!
من که نرفتم تا حالا هوس نون و عسل و آب گرم اونجا رو کردم!
البته من از سرشیر خیلی بدم می آد!!:دی
ولی بقیش رو واقعا یه بار باید امتحان کنم!
کلا هوس سفر کردم ناجور!!!
در مورد آش دوغ هم یاد یه چیزی افتادم.اواسط همین ترم بود که یه روز کلاس نداشتم ولی مجبور شدم برم دانشگاه از دوستام هم کسی نبود بعد موقع ناهار رفتم سلف که دیدم غذاش چمن پلو (همون قرمه سبزی سلف!!) هست و حوصله ی سوسیس کالباس هم نداشتم کمی هم سرما خورده بودم.دیدم عدسی سلف تموم شده ولی زده "آَش دوغ" موجود است!
خلاصه آش دوغ رو گرفتم و ...کاملا پشیمون شدم!!:))
ترش بود شدیـــــــــــــــــــد!!
بدتر ضعف کردم!
خلاصه که اصلا خوشم نیومد! ولی شاید بوفه ی سلف بد درست کرده بود! نمی شه قضاوت کرد!

کلا دلم می خواد یه ایران گردی درست حسابی بکنم یه روزی!
همین که آدم دوستهای جدید پیدا کنه و کلی از مناظر و طبیعت لذت ببره فراموش نشدنیه!
منتظر بقیه خاطره هستم!;)

ممنونم مهرسا جان. نظر لطفته ، البته من برای دل خودم مینویسم ولی خوشحالم که نوشتنم برای دوستان دیگه ای مثل تو هم جالبه. هرچند که شاید طولانی مینویسم!

در مورد آش دوغ باید بگم در کل باید کمی ترش باشه ما هم آش ماست داریم و آش دوغ شاید آش ماست بهتر باشه برات!! اما مطلب اینجاست که اون چیزی که تو در تهران میخوری با اون چیزی که به صورت اصیل درست میشه خیلی از لحاظ مزه متفاوته مثلآ آش دوغ یا ماستی که ما درست میکنیم جز سبزیجات توش گوشت های گرد هم داره که من تو آش دوغ سرئین ندیدم!
یه طورایی مثل کباب بناب میمونه!! اگه تو تهران بخوری یه مشت آشغال گوشت و چربی سر هم میکنن لاستیک میدن نوش جان کنی ! در حالی که اینطور که شنیدم تو بناب خودت میری گوشتش رو از قصابی انتخاب میکنی میاری میدی واست کباب میکنه.

راستی شرمندم اگه دهنت رو آب انداختم مطمئن هستم اگه تو هم یک بار کره محلی (یک نوع کره سفید رنگ و سفت هست که از شیر گرفته میشه!‌ ) بخوری با اون نون و عسل سبلان خصوصآ اگه تو اون و آب و هوا باشه به این زودیا فراموش نکنی!! راستی مگه از چیز دیگه ای هم میشه کره گرفت ؟!!

سعی میکنم به زودی باقی خاطرات رو بنویسم. البته اینا خاطرات قدیم هست که از بین رفتن تو وبلاگ قبلی حتی یه سفر ۲ روزه با تیم دوچرخه سواری داشتیم که شاید اونم واست جالب باشه.

سفر به سرئین رو بهت پیشنهاد میکنم چون خیلی کم هزینه هست و برات جذابه اگه قصد سفر به اون اطراف رو داشتی بهم حتمآ خبر بده از خانواده ما چندین آثار تاریخی تو اردبیل مونده که قسمت نشده خودم برم ببینم اگه رفتی جای ما بگردی و عکساشو برام بیاری!‌ راستی هرچند که تبریز دیدنی زیاد داره و تنوع غذایی بین آذری ها خیلی زیاده اما از من به تو نصیحت اگه قصد ایران گردی داشتی یه خط قرمز رو تبریز بزن! مردم بیخودی داره ( فراموش نشه که من اولش بی طرف بودم!)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد