زورنامه

خاطرات و زورنوشتهای شخصی اینجانب!

زورنامه

خاطرات و زورنوشتهای شخصی اینجانب!

زور سیزدهم تبریک تا تسلیت؟!!

تو فکر این بودم که از ۲۲ بهمن چیزی بنویسم یا نه!  شماره های زورنامه رو که دیدم متوجه شدم این شماره میشه زور سیزدهم! سیزده هم که عدد معروفیه !! فکر میکنم همین حد در مورد ۲۲ بهمن گفتن کفایت کنه!   

خیلی وقته چیزی ننوشتم. سرم خیلی شلوغ بوده. امروز هم اتفاقی شد، مشغول کار و فکر بودم یک دفعه گفتم بسه دیگه چه خبره!  رفتم یخ و بساط نوشیدنی رو آوردم یه استکانی به سلامتی تمام دوستان و دشمنان بزنم!  به فکرم رسید چند خطی هم بنویسم.  

خلاصه اینکه امتحانات ترم گذشته به خوبی و خوشی به پایان رسید. نمره ها اومد و ثبت نام ترم جدید هم هفته گذشته صبح زود انجام شد. فاصله بین این اتفاقات هم به یک سری تصمیم گیری کاری و تحقیقات گذشته و چند روز اخیر هم با قطعی شدن این تصمیمات به برنامه ریزی و طراحی و مسائل جانبی اینطوری میگذره.  

میتونم بگم تو چند ماه اخیر جدا از مسائل کاری روزمره این هفته شلوغ ترین هفته کاری برام بوده. چند روزی هست که به کارهای طراحی مشغول شدم و منم که بیشتر زمینه فنی دارم تا گرافیکی و با وجود اینکه رشته دومم گرافیک هست اما به اون صورت کار عملی روش انجام ندادم این هفته مجبور شدم هم بخاطر کار جدید خودم که از چند وقت دیگه شروع میشه و هم بخاطر دوست گرامی اورنگ عزیز عملآ به طراحی و امور چاپی دقیق تر بشم. 

طراحی لوگو، تقویم، سربرگ، ۲ نو ع کارت ویزیت، مهر ، پیگیری انواع چاپ، ابعاد، قیمت ها ، تکنولوژی و خیلی چیزهای دیگه از جمله این کارها بوده که تا بخشیش انجام شده و همچنان بخشیش ادامه داره. همینطور در حال طراحی سیستمی هستم که بتونم آمار و اطلاعات و همینطور سوابق مشتری ها رو برای کار جدیدم ثبت کنم. قصد دارم این کار رو با اکسس انجام بدم نمیدونم چقدر عملی باشه. خلاصه فرصت کمه و کار زیاد... 

 

بفرمائید نگاهی هم به این دو عکس بندازید، بی مناسب با آغار ترم جدید و همینطور ۲۲ بهمن نیست!  ( تبریک یا تسلیت؟ )

 

دانشگاه تهران قبل از انقلاب!

 

دانشگاه آزاد ( اسلامی ) 

زور دوازدهم یادی از گذشتگان...

اهل شعر نوشتن اونم توی وبلاگ نیستم!  هر وبلاگی رو که نگاه میکنی پره از شعر های مختلف و بیشتر از غم هجران و عشق و عاشقی،که نویسندش حتی معنی ۲ خطشم درک نکرده!! 

فقط کپی! برای چی نمیدونم!  همیشه دوستانی رو میبینم که وقتی به مناسبتی میخوان کارت پستال یا نوشته ای رو با کادو همراه کنند دنبال قطعه شعر یا نوشته میگردند تا بنویسند و کار رو تموم کنند!! واقعآ که چی؟ چه فایده ای تو این کار هست؟؟ 

امشب دنبال قرار داد بانکی تو مدارکم بودم که چشمم به یه پاکت افتاد! برش گردوندم دیدم روش قطعه ای نوشته شده. خوندمش، مربوط به یکی از مناسبتهای ۱-۲ سال پیش میشد. دوباره خوندمش و باز هم دوباره خوندم. معنی عمیقی داشت اما  هر طوری خوندمش دیدم بین این متن و اون عمل فرسنگها فاصله بوده. پوزخندی از روی درد زدم و به گشتنم ادامه دادم.. 

 

بگذریم صحبت رفت جای دیگه. البته بی ربط هم نیست! گذشتگان هم شامل مرحومین میشه هم شامل مفقودین! 

 

داشتم آهنگ گوش میکردم و مشغول حساب و کتاب بودم. یک لحظه حواسم رفت به کلام خواننده... 

 

عجب عمرا تموم شد، چه دور از هم حروم شد 

چه خاطرات شیرینی که موند و ناتموم شد

 

حالا روزگار، پاییز و بهار، میگذره خبر نداریم

جز سپیدی موی تیرمون، انگار که سحر نداریم 

 

خط  به خط فلک، روی گونه ها، نقش رنج و غم کشیده 

زندگی چنان، اشک حسرتی، از دو چشم ما چکیده 

 

من شکسته، تو شکسته، از گذشت عمر و خسته 

جای پای روزگاره روی گونه ها نشسته 

 

تو نگاه تو، تو نگاه من، رنگ باوری نمونده 

دست زندگی، گرد حسرتی، روی چهرمون نشونده 

 

عجب عمرا تموم شد، چه دور از هم حروم شد 

چه خاطرات شیرینی که موند و ناتموم شد 

 

لطفآ یک بار دیگه بخونید، خیلی زیباست خصوصآ وقتی استادی چون گلپایگانی اون رو خونده باشه. 

تو فکر فرو رفتم، یاد مرحوم فاضل مهر افتادم. دوستی که خیلی بیشتر از واژه دوست ارزش داشت. مردی با حدود شصت و چند سالی سن،با قدی متوسط و صورتی همیشه خندان. مردی بشاش و شوخ. سابقه فعالیتش به کارهای هنری توی دربار شاه برمیگشت. تابلو سازی و طلا کاری. زحمت زیادی برای کاراش کشیده بود و انصافآ کارهاش رو که دیدم حرف نداشت. جز کارش تو دربار چندین نمایشگاه و کارگاه داشت (ابتکار) که مشتریان خاصی سراغ هنرش میومدند. اصالتآ تهرانی سنگلج به دنیا اومده بود و پدرش هم تو دربار رفت و آمد داشت. خلاصه از اون انسانهای واقعآ انسان ( از دید من انسان با آدم فرق داره ) نسبت فامیلی با هم نداشتیم، میشد پدربزرگ یکی از دوستان قدیمی که به نوعی من دوست فامیلیشون بودم. حدودآ کل بستکان درجه یک و دو این دوست گرامی با من آشنا بودن و با هم رفت و آمد داشتیم. یادآوری این نکته هم بد نیست که روابط بعد از فوت پدربزرگشون به چند تبریک و حال و احوال پرسی و بعدها به رفع احتیاجات از طرف ایشون محدود شد و چندین وقت هست که مفقود هستند!  جدا از سردی روابط و بی معرفتی اکثر هموطنان نسبت به اطرافیانشون که این روزها زیاد دیده میشه متاسفانه خانواده مرحوم فاضل مهر هم به نوعی درگیر این مسائل بودند. چه پسرهای بزرگ خانواده (جمال و کمال ) که سوئد زندگی میکنند  ۳ سال یک بار هم حال پدرشون رو نمیپرسیدند! یادم هست برای تقسیم ارث شخصآ تشریف آوردند ایران!‌ چه دختر خانواده که میشد مادر دوست من که بیشتر بخاطر نزدیکی محل سکونت شاید سری به پدر میزد  یا حتی ۳ فرزند پسر داخل کشور به نامهای منوچهر - رامین و شاهین که منوچهر هم انگار نه انگار تهران زندگی میکنه و پدری اینجا داره! شاهین که پسر کوچکتر بود و انصافآ بیشتر از بقیه هوای پدر رو داشت اما خیلی کم سر میزد البته یادمه مرحوم فاضل هم شاهین رو خیلی دوست داشت (به همین خاطر تو خانواده اینطور بود که بجای بابابزرگ یا چیزی شبیه این بهش میگفتند بابا شاهین‌ ) و چه رامین که با ایشون زندگی میکرد. البته زمان بیماری زحمات خیلی زیادی به تنهایی برای ایشون کشید اما افسوس که زمان سلامت قدرش رو ندونست. 

  

یاد روزهایی که تا دیر وقت با هم میگذرونیدم بخیر. یاد روزهایی که به شوخی و خنده میگذشت . روزهایی که تلفن زنگ میزد و بعد از احوال پرسی و کمی شوخی میگفت شب پاشو بیا بنزین داریم! ۲ تا استکان بزنیم که البته بعضی وقت ها معلوم میشد منظور ۲ گالن بوده که با یه اشتباه لپی ۲  استکان ذکر شده!  ( بنزین همون مشروب خودمونه!‌ ) یاد اون روزها واقعآ بخیر . هفته ای ۲-۳ روز تماس داشتیم و حداقل یک روز رو در هفته با هم بودیم. خاطرات اون دوران خیلی زیاده، خیلی خیلی زیاد. ولی نمیشه همش رو نوشت. خاطرم هست چندین سال قبل تصادف سختی تو ورزشم کرده بودم که پشت لب و کتف و ابروم بخیه خوردند، یکی از زانوهام آسیب دید و یک انگشتم شکست. بعد از گذشت چند روز اول از این ماجرا حدودآ هر شب تماس میگرفت و وضعیتم رو میپرسید. حتی روزی که اصلآ انتظار نداشتم به همراه رامین به عیادت اومدند. واقعآ هرچقدر از بزرگی های این مرد بگم کم گفتم. 

 

تو دوران بیماری خیلی سر میزدم و سعی میکردم کمک حال باشم. به نظر من روحیه آدم که خوب باشه سریع خوب میشه. اوایل بد نبود حدودآ پیشرفت های کمی داشت کارم اما انگار بچه ها زیاد هم تمایل نداشتند حال پدرشون خوب بشه. شاید اگه اون زمان کمی با پرستار و تجهیزات بهش میرسیند سریع تر از این مرحله میگذشت و حداقل چند سالی بیشتر در کنارمون بود. 

 

متاسفانه کار زیادی نمیشد کرد. هفته های آخر دیگه تحمل دیدن نداشتم. نمیخواستم قیافه من بدتر باعث تضعیف روحیه بشه. سعی میکردم تلفنی هر ۲ روز یا ۳ روز صحبت کنم و حالی بپرسم. دیگه حتی خودش هم امیدی به زنده موندن نداشت. 

بی معرفتی تا چه حد؟ فوتش رو روز بعد از خاک سپاری بهم خبر دادن!! اون هم اگه من تماس نگرفته بودم چیزی نمیگفتند!  این انصافه ؟؟  میتونم بگم آدم احساساتی نیستم. یعنی رابطه ای با گریه ندارم! فوت بستگان و آشنایان تاثیر زیادی روم نمیذارهاما تا ۳ روز بعد از فوت ایشون فقط گریه میکردم. هنوز هم که هنوزه با وجود گذشت ۳-۴ سال از این حادثه هر جا که با دوستان جمع بشیم و بخوایم مشروبی بخوریم۱۰۰٪ یادی از این دوستمون میکنم. بعضی وقت ها مثل امروز به یادش میفتم و اشک تو چشام جمع میشه. چند وقت پیش سری به محل دفنش زدم. سالگردش بود.. خاک تمام سنگ رو پوشونده بود. افسوس خوردم که حتی روز سالگردش هم بچه هاش به یادش نیستند. 

 

روحش شاد و یادش همیشه گرامی...